***
واي از آن شب زنده داري تا سحر واي از آن عمري كه با او شد به سر
مست او بودم ز دنيا بي خبر
دم به دم اين عشق مي شد بيشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد گفت و گوها بين ما آغاز شد
گفتمش در عشق پابرجاست دل
گر گشايي چشم دل زيباست دل
گر تو زورق بان شوي درياست دل
بي تو چون شام بي فرداست دل
دل ز عشق روي تو حيران شده در پي عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان من
تو را بس دوست مي دارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان چون تويي مخمور، خمارم
بدان
با تو شادي مي شود غمهاي من
با تو زيبا مي شود فرداي من
گفتمش عشقت به دل افزون شده دل به جادوي دلت افسون
شده
جز تو هر ياري به دل مدفون شده
عالم از زيباييت مجنون شده
***
بر لبم بگذاشت لب يعني خموش عم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر كس جز او در اين دل جا نبود
ديده جز بر روي او بينا نبود
همچو عشقم هيچ گل زيبا نبود
خوبي او شهره آفاق بود
در نجابت در نكويي طاق بود
روزگار...
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختي ما را نداشت
پيش پاي عشق ما سنگي گذاشت بي
گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر اين قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
يار ما را از جدايي غم نبود
در غمش مجنون عاشق كم نبود
بر سر پيمان خود محكم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من ديوانه پيمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پيمان را شكست
بي خبر پيمان ياري را گسست بي خبر ناگاه پشتم را شكست
آن كبوتر عاقبت از بند رست رفت با دلدار ديگر عهد بست
با كه گويم او كه همخون من است خصم جان و تشنه خون من است
بخت بد بين وصل او قسمت نشد
اين گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به اين قيمت نشد...
***
6577 بازدید
1 بازدید امروز
0 بازدید دیروز
3 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian